علي اكبر علي اكبر ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

می خوام از روزهای نبودن تا بودنت برات بنویسم

ز غوغای جهان فارغ....

·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ جواب آزمايش·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

چند روز پيش جواب آزمايشمو گرفتم.تنها چيزي كه ناراحتم كرد اين بود كه كمبود ويتامين d  داشتم.يه مقداري هم كم خون شده بودم.خب همينه ديگه..داريم شريكي غذا ميخوريم معلومه كه دچار كمبود ميشم. ولي خدارا شكر همه چيز خوب بود.بيمارستانم رفتم وزنم 65 كيلو بود و فشارم 11.5 بود.خانم دكتر اسلاميان گفتن كه كمبود ويتامين d  در تمام اصفهانيا تحقيق شده كه طبيعيه.برام كلسيم جوشان و قرص آهن نوشت و الان در حال مصرفم.واي كه چقدر اين جوشانها حالمو بد ميكنه ولي براي عسل مامان هر چي باشه ميخورم كه به سلامت به دنياي خودش بياد.تا ميتونم روزها آفتاب مي گيرم و شير مصرف مي كنم تا ويتامين  d روزانم تامين بشه.. الان هفته هشتم هستم و فرشته كوچولوي من...
3 خرداد 1392

·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙اولین آزمایش بارداری·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

امروز صبح ساعت 6:30 من و علیرضای مهربون و نازم با هم رفتیم کلینیک و اول از من آزمایش خون ناشتا گرفت.بعد گفت باید صبحانه بخوری دوباره یه آزمایش دیگه بدی.ماهم رفتیم یه جای دنج پیدا کردیم.علیرضام نانا سنگک گرفت و با پنیر و گردو و چای شیرین نوش جان کردیم. 1 ساعت بعدش رفتیم دوباره آزمایش خون دادم.یه آزمایش ادرارم دادم.جوابش 29 ام میاد..این آزمایش مربوط به خودم بود و برای تست قندخون و ایدز و عفونت ادراری و گروه خون و فشارو.. بود. الهی بمیرم برای علیرضام که 2 ساعت بخاطر من تاخیر کرد.الهی دردش به جونم که اینقدر آقاس.اینقدر فرشته اس.دوستش دارم خییییلیییییییییییییییییییییی زیااااااااااااااااااااااااااااااد....
3 خرداد 1392

˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙تشكيل قلب پاك ميوه دلمون در هفته هفتم˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

سه شنبه با عشقم رفتيم سونوگرافي ملت..خيليييييي اضطراب داشتم..فقط خدا خدا مي كردم قلب مسافر كوچولوم در اومده باشه.رفتم تو اتاق سونو..قلبم داشت از جا كنده مي شد.دكتر گفت براي يه ذره بچه اضطراب داري؟؟؟گفتم خانم دكتر آخه قلبش 2 هفته پيش تشكيل نشده بود.گفت ولي الان تشكيل شده خيليم خوبه حالش.واااي منو ميگي.انگار يهو خالي شدم..خيلي سبك شدم.خيلي خوشحال شدم.خداراشكر كردم..بازم اينبار تو شرط بندي عليرضاجونم برنده شد و درست گفته بود.اومدم بيرون و خيلي خوشحال بودم.دلم ميخواست عليرضامو بغل كنم.توي جواب سونو همه چيز ok و normal بود.قربون خداي مهربونم بشم كه از همون اول همه چيزو خوب و normal برامون در نظر گرفت.. گندمك من الان 10 mm اندازشه.يعني 1 سانت...
3 خرداد 1392

˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙اولين سونوگرافي˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

سلام كنجد مامان..فرشته 4mm ما..شنبه مامان و بابا رفتن بيمارستان و خانم دكتر بحريني يه سونوگرافي نوشت.رفتيم نيم ساعت تو نوبت نشستيم تا نوبت من شد.. اندازت 4mm بود و هنوز قلبت تشكيل نشده بود.واي من خيلي اضطراب داشتم.خيلي به هم ريختم...گفتم خدايا يه قلب نوراني به بچم بده.دكتر گفت 2 هفته ديگه بيا براي رويت قلب..بابايي ميخواست از راه سونو ببردم برام پالتو بخره ولي من اصلا حوصله نداشتم..بابايي هم فقط دلداري مي داد..خدا باباتو برام حفظش كنه.بهترين و مهربونترين باباي دنياست.نميدوني چقدر هوامونو داره..اينو بدون كه هنوز نيومده تو دل بابايي جا كردي خودتو....
3 خرداد 1392

˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙انگار نه،واقعا مامان شدم!!˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

امروز عليرضاي نازم،نفسم ،عشقم رفت جواب آزمايشو گرفت..1 ساعتي دير كرد.خيلي اضطراب داشتم.تا بعد 1 ساعت اومد خونه...واي خداي من!!!!با يك سبد گل خوشگگگگلللل و يه جعبه شيريني..جواب آزمايشو ديدم .. HCG=640 بود.يعني مثبتتتتت پريديم تو بغل هم و داشت گريم مي گرفت..بغض كرده بودم..نميدونسم بخندم يا گريه كنم..خدايا قربونت بشم كه منتظرمون نذاشتي..خدايا عاشقتم كه فقط مارا 1 هفته منتظر گذاشتي...خدايا دوست دارم..خدايا شرمندمون كردي.خدايا توكل كردن بهت چه طعم شيريني داره... بعدش با هم يه عالمه عكس گرفتيم و مامان و بابا شدنمونو جشن گرفتيم.. اينم عكس سبد گل بابايي   خداي بخشنده را شکرگزار و نوزاد بخشيده بر تو مبارک اميد که بزرگ شود و از ني...
3 خرداد 1392

·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙آخرين 12 و 13 بدر دونفري·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

روز 12 فروردين سال 92 طبق معمول اين 3 سال با خانواده خودم رفتيم گردش.رفتيم به سمت باغ هاي روستاي حجت آباد.خيلي جاي نازي بود.باغي پر از شكوفه هاي سفيدو صورتي كه در پايين باغ رودخانه جريان داشت.در دوران بارداريم خيلي دوست داشتم همچين جايي ميومدم ولي شانس من 5 ماهشو تو زمستونو پاييز بودم.تويه باغ يه چوپان با 6 تا بره ديدم كه يكيشون يه ببيي با نمك مشكي داشت.با عليرضاجونم رفتيم از چوپان اجازه گرفتيم و تا ميتونستم با ببيي عشق و حال كردم و بغلش كردم و باهاش عكس گرفتم.مامان ببيي خيلي ترس بچشو داشت.با صداي بع بع بلند ميومد طرف من و ميخواست بچشو بگيره.منم جيغ ميزدم و فرار مي كردم.خيلي باحال بود.خيلي خوش گذشت.اونروز صبحانه مهمان داداش جونم بوديم و كله...
3 خرداد 1392

·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙سفر قم و جمكران·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

شايد اين آخرين سفر دو نفره ما بود.ولي احتمالش هست كه بازم بريم مسافرت.البته دو نفر نبوديم و بابا و مامان و داداش جونم هم بودن.صبح پنجشنبه داداش اينا اومدن دنبالمون و مارا از خونه سوار كردن و به طرف تهران حركت كرديم.اينكه بين راه كجاها توقف كرديم و چي خورديم و ديگه نميگم.فقط براي ناهار مرقد امام توقف كرديم و چادر زديم و ناهار كه كباب شامي بود و مامان جان زحمت كشيده بودن خورديم.نماز را هم داخل حرم خونديم و حركت كرديم به سمت شهر ري.جايي كه قرار بود يه نفر زن دايي علي اكبر بشه.بله رفتيم خواستگاري.2 ساعتي را اونجا بوديم.علي اكبرم خيلي خسته شده بود.ورجه وورجه زياد مي كرد.جاش بد بود.بعد از اونجا حركت كرديم به سمت قم.شام رفتيم رستوران و براي خواب ه...
3 خرداد 1392

·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·سفر به شيراز·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·

روز چهارشنبه بعدازظهر ما به همراه مامان و بابا و داداش جونم و دويار هميشه همراهم عليرضاي عزيزم و ميوه دلمون راهي شيراز شديم..مسير رفتمونو شهرضا به شيراز انتخاب كرديم.چهارشنبه ساعت 11 شب رسيدم مجتمع بانك كه داداش جون از قبل رزرو كرده بودن..فردا صبحش همگي به زيارت شاهچراغ رفتيم.بعدشم به حمام و مسجدو بازار وكيل و سراي مشير سر زديم.بعداز ظهرشم از حافظيه و سعديه ديدن كرديم..خيلي خوش گذشت..واقعا هوا عالي بود و من و علي اكبرم از لحاظ گرمي هوا اذيت نشديم.. جمعه صبح هم رفتيم باغ ارم و نارنجستان..باغ ارم خييليي ناز بود..خيلي عكس گرفتيم.نارنجستان هم قشنگ بود.ناهار را هم همسرم عزيزم در پارك دروازه قرآن زحمتشو كشيدن و جوجه درست كردن. بعداز ناهار...
3 خرداد 1392